داستانک سقوط
ماجرایی برای بازی چله زمستان
داستانک 2
قسمت دوم | سقوط
خسته بودم… کاپشن پاره و کثیف خلبانی خودمو تن کردم.
حوصله پرواز نداشتم، ولی باید یه فکری به حال زمستون پیش رو میکردیم.
نشستم داخل هلیکوپتر که مایکل اومد سراغم.
- سوفیا تنها میری؟
- آره …
- ولی تو این شرایط ؟ … بهتره منم باهات بیام.
هلیکوپتر بر فراز مناطق جنگلی و دشت پرواز میکرد و تنها
چیزی که روی زمین دیده می شد، لشگر مردگان متحرکی بود
که با صدای هلیکوپتر گیج میزدن و دور خودشون میچرخیدن.
تو همین احوالات بودم که صدای برخورد گلوله به بدنه هلیکوپتر شوکم کرد.
مایکل با دست به محل شلیک اشاره کرد.
-سوفیا به شرق برو . . . مراقب باش که اونور . . .
مایکل سکوت کرد، برگشتم نگاهش کردم که دیدم صورتش پر از خون شده!
اون تیر خورده بود و خون همه جا رو گرفته بود.
آخرین گلوله آسیب جدیای به هلیکوپتر زده بود و دود شدیدی ازش بیرون میزد.
تمام سعی خودمو کردم، نمی تونستم کنترلش کنم!
اوه لعنتی . . .
همینطوری دور خودمون چرخ میزدیم. . . ارتفاع بشدت کم شده بود!
سعی می کردم که با دماغه به زمین برخورد نکنم تا احتمال انفجار کم بشه،
چند دقیقه بعد، با شدت روی دامنه کوه سقوط کردیم . . .
بدنم له بود. . . انگار کتفم از جا در رفته بود، نمیتونستم خوب نفس بکشم
نگاهم به مایکل بود که خیلی راحت جونشو از دست داد !
فکر به این که کدوم احمقی این کارو کرده دردمو بیشتر می کرد.
صدای خرخر اون لعنتیهارو شنیدم . . . حتما سروصدای سقوط اونارو اینجا کشونده!
به زحمت از شیشه شکسته هلیکوپتر نگاهی به بیرون انداختم. . . نزدیک به 10 تا زامبی
آروم و تلو تلو خوران به سمت ما میاومدن . . . دستمو بردم سمت اسلحه . . . ولی اونجا نبود!
نمی دونستم باید چیکار کنم! . . . نفسم در نمیومد . . .
یکی از اون زامبیها خودشو رسوند به مایکل و با صدای نالهای که از مایکل شنیدم،
فهمیدم که اون زنده بوده . . . مایکل با زجر و درد مقابل چشمان من تکه تکه شد . . .
یکی از زامبیها که مشغول مایکل بود سرشو بالا اورد و یه نگاه به من کرد . . .
انگار غذای لذیذتری پیدا کرده باشه، تقلا می کرد که به من برسه . . .
دست انداخت داخل هلیکوپتر، انگشتاش روی صورتم حس میشد، بوی تعفن می داد! بوی مرگ . . .
ترسیده بودم ، ولی صدام در نیومد . . . نمیدونستم امیدی هست به ادامه زندگی یا نه!
عاقبتِ منم بهتر از مایکل نبود . . .
اون زامبی لعنتی نصف بدنشو انداخت داخل هلیکوپتر و من آماده مرگ شده بودم که . . .
صدای شلیک گلوله و له شدن سر اون زامبی، گیجم کرد !
در عرض چند دقیقه همه زامبیها شکار شدن . . .
مثل یه معجزه بود . . . ولی !
اگه اینا همونایی باشن که به هلیکوپتر شلیک کردن چی !؟
این که بدتر از زامبیها شد …
به نظرم مُردن به دست مردهها شرف داره تا به دست زندهها… !
سایهای نزدیک شد و صدای بلندی که همه جارو فرا گرفت:
- یه نفر اینجا زندهس . . .
این داستان ادامه دارد. . .
ویدیو و توضیحات بازی چله زمستان | DEAD OF WINTER
ماجرا از چه قراره؟
داستانی که مطالعه کردید قسمت دوم از سری داستانهای جزیره بازی بود.
این داستانها ایده نویسنده است و در حال و هوای یک بازی نگارش میشود.
ماجرایی که مطالعه کردید از زبان یک بازمانده در دنیای آخرالزمانی و زامبیها بود.
داستانی که به فضای بازی چله زمستان یا دد اف وینتر Dead Of Winter مربوط میشد و در این بازی جذاب،
ما در نقش بازماندگانی هستیم که برای بقا میجنگیم.
این سری داستانها ادامه دارد و اگر نظری در خصوص متن دارید در قسمت نظرات منتظر شما هستم.
با جزیره بازی همراه باشید.
داستانتون عالی و درجه یک بود.??
بازی خوب و هیجان انگیزی.
ممنون بهمن جان … بازی چله زمستان که حرف نداره واقعا
سلام ب تیم جزیره ی بازی
مثل همیشه عالی??
لطفا سری بعدی داستان هارو زود ب زود منتشر کنید.
سلام بر شما … چشم حتما – خوشحالیم که بخش داستانک طرفدار پیدا کرده