داستان, معرفی بازی, مقالات

داستانک 1 : آخرین بازمانده | ماجرایی برای بازی چله زمستان

بازی چله زمستان

داستانک آخرین بازمانده

ماجرایی برای بازی دد اف وینتر

داستانک 1

 

قسمت اول | آخرین گلوله

برف همه جارو سفید پوش کرده بود که رسیدم به یه بلندی،

با زحمت پلک‌های یخ زده خودمو باز کردم و یه نوری دیدم!

اوه لعنتی باید از دل جنگل بگذرم تا به نور برسم. . .

هوا رفته رفته سردتر می‌شد و من نگران اون جنگل ترسناک پیش رو بودم.

همین افکار داشت آزارم میداد که صدای قدم زدنی از پشت سرم اومد

برگشتم . . .

صدا نزدیک و نزدیکتر شد،

دست گذاشتم روی اسلحه‌ای که دوتا تیر بیشتر نداشت!

خدا خدا می‌کردم که با یکی از اون موجودات عوضی مواجه نشم!

سایه کوچکی روی زمین دیدم، اسلحه رو کشیدم و نفسم توی اون 

سرمای لعنتی یخ زد . . .

سایه نزدیک شد و با سگ وفادارم مواجه شدم.

-اوه اسپایکی تویی؟ بیا اینجا ببینم سگ خوشگل خودم. . .

خیالم راحت شد، اسپایکی چند روز پیش  وسط درگیری با چندتا زامبی افتاد توی رودخونه

و امیدی به زنده بودنش نداشتم!

باهم دیگه به دل جنگل تاریک و سرد زدیم . . .

 

 

برف بی رحم

بازی چله زمستاه - اسپایکی

 

برف شروع به باریدن گرفت، فقط همینو کم داشتیم.

اسپایکی لنگ می‌زد ولی بودنش احساس آرامش بهم میداد.

نمیدونستم مسیرو درست میرم یا نه، یا اینکه اصلا اونجا پناهگاهی بود یا از شدت

گرسنگی بازم خیالاتی شدم…

اما تنها امید من تو دل سیاه این جنگل سرد، نوری بود که دیده بودم.

روی زمین و کنار یه درخت بلوط نشستم و بهش تکیه کردم.

کوله رو باز کردم، یه تیکه نون انداختم جلوی اسپایکی، خودمم مشغول شدم.

نگاهم به عکس دخترم افتاد که داخل کوله بود. . . نمیدونستم زنده پیداش می‌کنم یا نه . . .

ولی می‌دونستم هرجا که هست بلده از خودش مراقبت کنه . . .

کاش اون دعوای بیخودی رو قبل از شروع این طاعون بزرگ باهاش نمی‌کردم…

 

فرار از زامبی ها

بازی زامبی

زامبی بازی چله زمستان

 

آخرین تکه نون که تموم شد، صدای غرش اسپایکی توجهم رو جلب کرد . . .

لعنتی، یکی از اونا اینجاست. . .

زامبی ترسانک با صدای خرخری که داشت به سمت من میومد.

اسپایکی با یک حرکت سریع روی سرش پرید و شروع به گاز گرفتن گلوی اون تن لش کرد.

سرمو که چرخوندم دوتا دیگه داشتن تلوتلو خوران به اسپایکی نزدیک می‌شدن،

دست بردم به اسلحه، میدونستم که تنها با یک شلیک تو بد مخمصه‌ای گیر می‌افتم.

ولی دلمو زدم به دریا؛ اسلحه رو مسلح کردم و به سر یکیشون نشونه رفتم. . .

صدای شلیک گلوله و له شدن سر اون عوضی کل جنگل رو فرا گرفت.

حالا دیگه میدونستم که هرچی زامبی اون اطراف هست میاد طرفم !

چند دقیقه نگذشت که دور تا دور من و اسپایکی پر شد از زامبی؛

 

زامبی ها همه جا بودن…
تا چشم کار میکرد پر بود از این موجودات ترسناک … مرده‌های متحرک لعنتی!

با تمام توانم در حال دویدن بودم، گهگداری پشت سرمو نگاه میکردم

اسپایکی هم پا به پای من میومد،

به هر درختی که می‌رسیدم یه زامبی از پشت اون بیرون میومد،

برف شدت گرفته بود، دیگه مسیر درست و غلط برام مهم نبود.

به یه حصار رسیدم، یه درب بزرگ آهنی جلوم بود.

نفس راحتی کشیدم.

در زدم. التماس کردم. چندتا زامبی خودشونو رسونده بودن پشت گوشم.

برگشتم تا اونارو هل بدم که خوردم زمین! اسپایکی بازم به دادم رسید.

ولی تعداد زامبی‌ها زیاد بود.

اسپایکی رو دوره کردن،

صدای ناله و زوزه همراه با درد اسپایکی توی اون برف و بوران گم شد.

آخرین گلوله، روی زامبی‌ای که داشت سگ نازنینم رو گاز می‌زد حروم شد.

بعد از شلیک من. . . درب بزرگ آهنی باز شد . . .

 

پناهگاه

بازی زامبی - داستان DEAD OF WINTER

شخصیت‌های بازی دد اف وینتر

 

پناهگاه گرمی بود.

به نظر محکم و امن می‌امد. یه تعداد مرد مسلح قوی بالا سرم بودن،

یه دکتر هم داشت به زخم‌هام رسیدگی می‌کرد.

اون پشت تعدادی هم در حال مذاکره و بحث بودن، انگار داشتن سر من

رای گیری می‌کردن!

یکیشون که به نظر رحمی تو چشماش نداشت جلو اومد.

+چجوری اینجارو پیدا کردی!

نای حرف زدن نداشتم ولی جواب دادم.

-بالای کوه بودم که اینجارو دیدم…

+چند نفرید؟ پناهگاه دارید؟ مسلحی؟

-چی؟

+فکر حلمه به اینجارو از سرت بیرون کن! ما خیلی زیادیم و البته مجهز…

-من تنهام. . .

+ولی ما جایی برای تو نداریم…

یه خانم جلو اومد و با اون مرد حرف زد. انگار بحران غذا داشتن!

من به حرف اومدم.

-تو کوله‌پشتی من پر از غذاست!

+یه کوله به این کوچیکی، بحران غذای مارو حل نمیکنه! اینجا با یه کلنی طرفی !

-ولی من یه فروشگاه دیدم سر راه . . . به نظر خالی نشده بود!

با این جمله ای که گفتم سکوت همه جارو فرا گرفت و همه به من خیره شدن!

 

بقا . . .

یک هفته بعد که حالم بهتر شد، با تعدادی از بازمانده‌های اونجا راهی فروشگاه شدیم.

حالا دیگه من جزئی از اونا بودم.

فروشگاه پر بود از غذا و این باعث شدکه حسابی تو دل اونا جا باز کنم.

از یکیشون شنیده بودم که این بحران غذا تقصیره یه خائن بوده که انبارو خالی کرده و رفته . . .

به خاطر همین به راحتی اعتماد نمیکنن!

حین گشتن تو فروشگاه، متوجه شدیم که زامبی‌ها اونجارو محاصره کردن. . .

برام جالب بود. . . هرکسی با هرچی که داشت آماده مقابله با اونا شد.

اسلحه کمری

شاتگان

چوب دستی

و یا چاقوی ضامن دار!

فرقی نمی‌کرد، همه باهم تو یک تیم بودن و برای بقا می‌جنگیدن .

این داستان ادامه دارد. . .

 

برای مطالعه قسمت دوم کلیک کنید

| قسمت دوم : سقوط |

 

 ویدیو و توضیحات بازی دد اف وینتر | Dead Of Winter 

 

ماجرا از چه قراره؟

داستانی که مطالعه کردید قسمت اول از سری داستانک‌های جزیره بازی بود.

این داستان‌ها ایده نویسنده است و در حال و هوای یک بازی نگارش می‌شود.

ماجرایی که مطالعه کردید از زبان یک بازمانده در دنیای آخرالزمانی و زامبی‌ها بود.

داستانی که به فضای بازی دد اف وینتر Dead Of Winter مربوط می‌شد و در این بازی جذاب،

ما در نقش بازماندگانی هستیم که برای بقا می‌جنگیم.

این سری داستان‌ها ادامه دارد و اگر صحبتی در خصوص متن دارید در قسمت نظرات منتظر شما هستم.

با جزیره بازی همراه باشید.

 

بازی دد اف وینتر | داستانک 1 | بازی چله زمستان | زامبی

10 دیدگاه در “داستانک 1 : آخرین بازمانده | ماجرایی برای بازی چله زمستان

  1. م۸سن گفت:

    خیلی جااب بود

    1. رضا تکلی گفت:

      ممنونم از نظر لطفت محسن جان – این روایتی از حال و هوا بازی چله زمستان بود
      این داستانک ها ادامه داره

  2. حامد گفت:

    سلام
    خیلی حق و نابی روایتتتت کردی حس سریال walking dead رو داشت قشنگ مخصوصا اونجا که گفتی آذوغه نداشتن تو فیلم a quiet place 1 هم همچین صحنه ای بود
    ادامش رو کی مینویسید
    بازی رو روایت میکنید نمیشه از خوده بازی هم فیلم بگیرید حینش توضیح بدید
    ادم ترقیب میشه
    بعد من جزو مشترهای پرو پا قرصتونم یه تخفیفم برای مشتری های وفادار در نظر بگیرید

    1. رضا تکلی گفت:

      حامد جان ممنون از نظرت
      مرسی – نظر لطف شماست
      اره دقیقا حس آخرالزمانی و زامبی القا میشه به آدم
      اینجا لینک بازی و ویدیو رو میذارم برو ببین
      چشم تخفیف هم میدیم
      به واتس اپ یا دایرکت پیام بده بچه ها راهنمایی می کنن

      لینک ویدیو بازی دد او وینتر
      https://jazireyebazi.com/product/dead-of-winter/

  3. احسان طهماسبی گفت:

    به‌به بسیار عالی و مهیج
    من ک لذت برم واقعا و حتما چند بار دیگه میخونمش????مرسی از قلم زیباتون??

    1. رضا تکلی گفت:

      ممنونم
      این همه طرفدار پیدا کرد بخش داستانک ها – پس حتما ادامه میدیم با قدرت
      ممنون از نگاه شما احسان عزیز

  4. حمید گفت:

    عالی بود جزیره بازی. پتانسیل اینو داره ک به یه فیلم مهیج تبدیل بشه??
    منتظر ادامه داستان هستم.

    1. رضا تکلی گفت:

      مرسی حمید جان – داستانک های جزیره بازی ادامه داره
      این داستان مربوط به بازی چله زمستان یا همون دد اف وینتر بود

  5. Pegah گفت:

    بسیار عاااالی
    تاثیرگذاااار
    و فو ق العاده…

    1. رضا تکلی گفت:

      متشکرم از نگاه گرمتون – سپاسگزارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *