داستانک چند هفته گرسنگی
ماجرایی برای بازی چله زمستان
قسمت سوم
امروز با کابوس از خواب پریدم، نمیدونم چند وقته که به این گروه ملحق شدم، اما اگر اسپایکی سگ وفادارم نبود شاید منم الان زنده نبودم، هنوزم گیج کابوسام بودم که دنیل صدام کرد؛
باید می رفتیم برای جستجوی بیشتر، چند روزی هست که غذا نخوردیم و این پناهگاه پر شده از بچه و افراد ناتوانی که انگار امیدی جز ما ندارن.
دیشب کنار یه استادیوم قدیمی انتهای اتوبان یه فروشگاه روی نقشه دیدم و همین باعث شد که امروز راهی اونجا بشیم، به امید پیدا کردن حتی یک قوطی کنسرو!
در راه . . .
هوا گرگ و میش بود که راه افتادیم و همه جا سوت و کور !
از اون زامبیهای بد شکل خبری نبود و این خیلی برام عجیب بود، هنوز نیمی از راه رو نرفته بودیم که کنار اتوبان گرد و خاکی که بلند شده بود توجهم رو جلب کرد. زدیم کنار، از روی تپه به دشت بزرگ زیر پامون خیره شده بودیم و همه شوکه به یک نقطه خیره شدیم . . .
گلهای بزرگ از زامبیها پشت سرهم داشتن تلوتلو میخوردن و فکر من این بود که اگر این گله راهی به پناهگاه باز کنه همه چیزو با خاک یکسان میکنن.
نزدیک ظهر…
بالاخره رسیدیم به فروشگاه، هرکسی با یه چیزی آماده ورود به فروشگاه شد، دنیل با میله، من با تبر و سارا با یه شمشیر تیز که آماده بود سر هر جنبدهی تن لشو از سرش جدا کنه.
تقریبا همه جا تاریک بود، شروع کردیم به سرو صدا کردن، سروکله چنتا از اون مردههای متحرک پیدا شد، اجازه ندادیم بفهمن از کجا خوردن… فقط چند دقیقه بعد همه فروشگاه پاکسازی شد.
هرجارو که نگاه می کردیم یا خالی بود یا مواد غذایی فاسد و گندیده . . . نگاهم افتاده به انبار انتهای فروشگاه، بقیه رو صدا زدم و رفتیم سراغ انبار.
درب آهنین قفل بود! همینو کم داشتیم، از بالای هواکش یه راه ورود دیدم و خودمو کشیدم داخلش.
انبار مرگ
باور کردنی نبود، تقریبا هرچی که لازم داشتیم اونجا پیدا میشد، فقط یه مشکلی بود، این همه مواد غذایی رو چجوری از یه سوراخ رد کنیم!
هرچی که لازم بود برداشتیم و کولهها رو پر کردیم و تصمیم بر این شد که با گروه مجهز برگردیم تا بتونیم از این در لعنتی عبور کنیم…
دود و آتش
بیرون فروشگاه خوشحال بودم که چند روزی از گرسنگی خبری نیست . . . داشتم با سارا کولهها رو داخل ماشین جا می کردم که صدای یه هلیکوپتر توجه هر سه مارو به خودش جلب کرد . . .
باور کردنی نبود، فقط اون اوایل بود که مدام هلیکوپتر میدیدم و الان خیلی برام عجیب بود . . . غرق تماشای زیبایی این پرنده آهنی بودم که صدای شلیکهای پی در پی گلوله ،کاملا مارو متعجب کرد. . .
گلولهها بی رحمانه به بدنه هلیکوپتر میخوردن و فقط چند دقیقه لازم بود تا دود سیاهی از پرهها بلند بشه و بعد از اینکه چند دوری دور خودش زد کنار جنگل سقوط کرد . . .
دنیل نگاهی به ما کرد
- بیخیالش شید باید بریم وگرنه به شب می خوریم!
من که اصلا نمی تونستم بیخیال باشم:
- ولی شاید یکی به کمک نیاز داره!
- اره … اما اگر بعد از اونایی که شلیک کردن برسیم، سرنوشت ما بهتر از اون هلیکوپتر نیست!
دست بردم پشت کمرم اسلحه خوشگلمو بیرون کشیدم.
- ما هم همچین بی دست و پا نیستیم
سارا نگاهی به دنیل کرد
- اگه زود حرکت کنیم شاید ما اول برسیم
بعد از جمله سارا بلافاصله به سمت محل سقوط رفتیم . . .
این داستان ادامه دارد. . .
ماجرا از چه قراره؟
داستانی که مطالعه کردید قسمت سوم از سری داستانکهای بازی دد اف وینتر بود.
این داستانها ایده نویسنده است و در حال و هوای یک بازی نگارش میشود.
ماجرایی که مطالعه کردید از زبان یک بازمانده در دنیای آخرالزمانی و زامبیها بود.
داستانی که به فضای بازی دد اف وینتر Dead Of Winter مربوط میشد و در این بازی جذاب،
ما در نقش بازماندگانی هستیم که برای بقا میجنگیم.
این سری داستانها ادامه دارد و اگر نظری در خصوص متن دارید در قسمت نظرات منتظر شما هستم.
با جزیره بازی همراه باشید.
کلمات اشنا، خودمانی و مهیج است و حس کنجکاوی رو به خواننده منتقل میکنه
سپاسگزارم
درود بر تو محمد جان . . . خوشحالم که دوست داشتی، منتظر بقیه داستان باش . . . و البته داستانهای جدید برای بازیهای جدید